دوباره با همکاران نشسته بودیم که عمو ابدارچی سراسیمه با سینی وارد اطاق شد چند چای روی میزگذاشت و ساکت سرش پایین بودو در همان حالت گفت اقا ببخشید دیروز من کمی ناراحت بودم و به رهبر گفتم خر,اخه با چهارتا بچه از اینجا که میرم بیرون مسافر کشی میکنم این حقوقی که شما میدی کم است ولی اقا تازه بعداز این همه کار جمعه هاهم میرویم نماز جمعه اخه اونا دفترچه برای گرفتن برنج و روغن دولتی میدهند ولی این حاج نعمت در مسجد بیشتر انها را میدزدد و به مغازه خود در بازار میبرد و می فروشد .بیچاره اقا چیکار کنه اون داده اینا نمیدن.منم دیروز از کوره در رفتم و به اقا گفتم خر والا منظوری نداشتم خوب ادم ناراحت میشه.من که دوباره رفته بودم تو براین ابدارچی بی شیله پیله که از ترس داره این حرفهارو میزنه گفتم که حق باتوست عمو چرا باید حق تو راحاج نعمت بخوره توزحمت میکشی ودر زیر گرما و سرما در نماز جمعه ها با زن و بچه مینشینی و حاجی برنج و روغن را میگیره .این حق توست نه این مردیکه دزد.من تا این حرفو زدم انگار که راحت شد و فهمید که ما کاری با او نداریم و گفت اقا این اسلام نیست اخه ابرو شرف هر چی مسلمانو بردن میدزدند میگویند برای اسلام است میکشند میگویند برای اسلام است اینم از اوضاع و احوال این روزها اقا این حاجی هم خودش خره هم رهبر .دلم خنک شد.منم گفتم برو عمو یه چای داغ بیار بخوریم فردا خودم یک کیسه برنج و روغن برات میگیرم .سری تکان دادو گفت بازم تو عمو.برین به اینا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment